داستان ملاقات آیت الله مرعشی نجفی با امام عصر(ع(
تا اذان صبح، دو سه ساعتی بیشتر نمانده بود. برای چندمین بار در بسترم از این پهلو به آن پهلو شدم. لشکری از فکر و خیال از جلوی چشمانم رژه میرفت و خواب از دیدگانم میربود. با خود گفتم:
- امشب، شب جمعه است و متعلق به آقا امام زمان(علیه السلام) خوب است که به سرداب مقدس بروم، زیارت ناحیه مقدسه را بخوانم و حاجات خود را از آن حضرت بخواهم. گر چه کمی خطرناک است و ممکن است از ناحیه بعضی از آدمهای بی سر و پا و ولگردی که دشمنی قلبی با اهل بیت پیامبر(صلی الله علیه وآله) و شیعیان دارند مورد تعرض واقع شوم. آنها حاضرند به خاطر اندکی پول به خاطر عداوت با شیعیان، هر جنایتی را مرتکب شوند. شاید بهتر باشد که دوستانم را از خواب بیدار کنم و به همراه آنها به سرداب بروم. اما نه ممکن است حالش را نداشته باشند یا مجبور شوند توی رودربایستی با من بیایند. از اینها گذشته، در حضور آنها، نمیتوانم آن طوری که دلم میخواهد با اقا درد دل کنم پس بهتر است...
با این افکار به آهستگی از جایم برخاستم، وضو گرفتم، عبا، قبا و عمامهام را پوشیدم و پاورچین پاورچین، از حجره خارج شدم. شمع نیم سوختهای را که روی طاقچه؟ راهرو بود در جیب گذاشتم و راه سرداب مقدس را در پیش گرفتم. همه جا تاریک بود و سکوت مرگباری فضا را در آغوش خویش می فشرد. تنها صدای واق-واق چند سگ ولگرد از کمی آن طرفتر به گوش میرسید که انگار بر سر مرداری به جان یکدیگر افتاده بودند. قبل از ورود به سرداب مقدس، لحظهای ایستادم و اطراف را پاییدم. تنها دو- سه نفر گِدا را دیدم که در کنار دیوار خوابیده بودند. درب سرداب را به آهستگی به داخل هل دادم. آهسته از یکدیگر دور شدند. پا به داخل سرداب گذاشتم و با احتیاط از پلهها پایین رفتم. انعکاس صدای پاهایم در درون سرداب، مرا کمی به وحشت میانداخت. به کف سرداب که رسیدم شمع را از جیبم درآوردم و روشن کردم و مشغول خواندن زیارت ناحیه مقدسه شدم. هنوز دقیقهای بیش نگذشته بود که صدای پای شخصی را شنیدم که از پلهها پایین میآمد. صدای پاهایش در درون سرداب میپیچید و فضای ترسآلودی ایجاد میکرد.
خواندن زیارت ناحیه را رها کردم و رویم را به سمت پلهها برگرداندم. مرد عرب ژولیده و غول پیکری را دیدم که خنجری در دست راست داشت و از پلهها پایین میآمد و میخندید برق چشمان و دندانها و خنجرش، ترس مرا صد چندان کرد قلبم شروع کرد به تند تند زدن انگار میخواست از قفسه سینهام درآید! دستم از زمین و آسمان کوتاه بود و عزرائیل را در چند قدمی خود میدیدم.
احساس میکردم لبها و گلویم خشک شدهاند؛ عرق سردی بر پیشانیام نشست. نمیدانستم چکار کنم؟! همین که پای مرد خنجر به دست به کف سرداب رسید،نعره زنان به سوی من حمله کرد در همان لحظه به دلم افتاد که شمع را خاموش کنم. فوت محکمی به شمع کردم و پای گذاشتم به فرار آن مرد هم در تاریکی شروع کرد به دویدن به دنبال من خواستم فریاد بزنم اما نمیتوانستم، صدای نعره وحشیانه مرد خنجر به دست در فضای سرداب میپیچید و من همچون بچه آهوی بیپناهی که در یک اتاق به چنگ شیری افتاده باشد به این سو و آن سو میگریختم. ناگاه مرد مهاجم به من رسید و دست انداخت و گوشه عبای مرا گرفت و با قدرت به سوی خود کشید دیگر واقعا درمانده شده بودم به یاد آقا امام زمان(علیه السلام) افتادم همان آقایی که به خاطر استمداد از او به آن سرداب خطرناک پا نهاده بودم من به آنجا آمده بودم تا آقا مشکلاتم را برایم حل کند، اما انگار مشکلی بس بزرگتر، دامنگیرم شده بود. با تمام وجود فریاد زدم:
- یا امام زمان!
و صدایم در درون سرداب پیچید و چندین بار تکرار شد. هنوز استغاثهام به آخر نرسیده بود که مرد عرب دیگری در سرداب پیدا شد و رو به مردم مهاجم کرد و نهیبی بر او زد:
- رهایش کن! و بلافاصله مرد عرب ژولیده قوی هیکل، همچون تنه درخت بزرگ خشکیدهای که ریشهاش را با تبر زده باشند، بیهوش و بیحس نقش زمین شد و خنجرش به کناری افتاد من هم که تمام نیرو و توانم را از دست داده بودم دچار ضعف و رعشه شدم. در حالی که میلرزیدم به زانو درآمدم و به رو نقش زمین شدم، دیگر هیچ نفهمیدم!
- آقای سید شهاب الدین!... آقای سید شهاب الدین!...
کم کم متوجه شدم، چشمانم را باز کردم دیدم شمع روشن است و سرم بر زانوی مرد عربی است که لباس بادیه نشینان اطراف نجف را بر تن دارد. هنوز در فکر مرد مهاجم بودم، نگاهم را که برگرداندم، دیدم همچنان بیهوش در وسط سرداب افتاده است. خواستم برخیزم و بنشینم اما رمق نداشتم مرد عرب مهربان، چند دانه خرما در دهانم گذاشت. عجب طعم و مزهای داشت! هرگز خرما یا هیچ غذای دیگری با آن طعم و مزه نخورده بودم مزه آن خرماها هنوز هم زیر دندانهایم هست.
- خوب نیست در مواردی که خطر تو را تهدید میکند،تنها به اینجا بیایی بهتر است بیشتر احتیاط
کن. متأسفانه این چند نفر شیعه هم که در سُرَّ مَن رأی هستند ملاحظه غربت عسکریین را نمیکنند. خوب است آنها حداقل روزی دوبار به حرم عسکریین مشرف شوند این باعث میشود که شیعیانی که برای زیارت و دعا به اینجا میآیند احساس امنیت بیشتری بکنند.
این حرفها را همان آقای عرب مهربان زد. بعدش هم حرف کتاب "ریاض العلماء" میرزا عبدالله افندی را پیش کشید و گفت:
- ای کاش این کتاب پیدا شود و در اختیار اهل علم و مردم دیگر قرار بگیرد. این کتاب خیلی – خیلی ارزشمند است...
حرفهایش به اینجا که رسید، یک لحظه، در فکر رفتم که:
- این مرد عرب بادیه نشین از کجا میرزا عبدالله افندی و کتابش را میشناسد؟! اصلا او از کجا در یک چشم بر هم زدن، پیدایش شد؟! از همه مهمتر، مرا از کجا میشناخت و نام مرا از کجا میدانست؟!
چگونه با یک نهیب او، این مرد قوی هیکل عرب، بیهوش شد؟! و...
هنوز در این افکار غوطه ور بودم که ناگهان متوجه شدم که از آن مرد مهربان خبری نیست. تازه فهمیدم که خرماهایی که به من داده بودند هسته نداشتند محکم با دو دست زدم بر سرم و نالیدم که:
ای وای! خاک عالم بر سرم، سرم در دامان آقا، مولا و مقتدایم حضرت حجة بن الحسن المهدی(علیه السلام) بوده و ساعاتی نیز با او حرف زدهام و او را نشناختهام.
غم عالم بر دلم نشست، با دیدهای اشکبار، مثل دیوانهها از سرداب به قصد حرم عسکریین خارج میشدم تا بلکه یار را در آنجا بجویم، هنوز مرد غول پیکر مهاجم عرب، بیهوش در کف سرداب افتاده بود...
داستان علامه حلي در تشرف امام زمان(ع)
شب يود و تاريك. ستارهها در دل آسمان ميدرخشيدند. دل علامه هم روشن بود. شب جمعهاي ديگر بود و او هم چون هميشه يكه و تنها در دل بيابان به شوق زيارت مولايش حسين (عليهالسلام) ميرفت.
مبهوت آسمان بود و عظمت پروردگارش. نفهميد غريبه پياده كي و چطور همراهش شد! به خود كه
آمد ديد دارد با او از هر دري ميگويد. اما نه، كلام غريبه فراتر از آن بود كه اين طور حيفش كند. عظمت از كلامش ميباريد انگار! حسي غريب در وجود علامه چنگ ميزد. تصميم گرفت از مسايل علمي بپرسد. هرچه ميگفت غريبه بيدرنگ پاسخ ميداد. همه آن مشكلات علمياي را كه جمع كرده بود تا روزي از عالمي جواب بگيرد حالا داشت حل ميشد. هنوز سؤال علامه تمام نشده پاسخ غريبه حاضر بود. گويا همه آن سؤالات را از قبل شنيده و حال تنها آماده پاسخ بود.
دريايي در دل علامه به تلاطم افتاده بود:«آخر چه طور! مگر مي شود!؟»
اما جوابي براي سؤال خود پيدا نميكرد. باز پرسيد، پرسيد و پرسيد، چون تشنهاي كه به آب رسيده باشد. اينبار غريبه نظري خلاف فتواي علامه داد و او با همه حيرتش نتوانست سكوت كند. به نظرش اين فتوا خلاف اصل و قاعده بود، گفت:«من اين را نميپذيرم، حديثي طبق اين فتوا نداريم.» غريبه لبخندي زد و گفت: «شيخ طوسي در تهذيب حديثي در اينباره آورده است.» علامه باز لجاجت كرد، گفت:«نه، به ياد ندارم آن را در تهذيب ديده باشم.» غريبه كه سرشار آرامش بود پاسخ داد:«از اول آن نسخه تهذيب كه داري فلان قدر بشمار، در فلان صفحه و فلان سطر حديث را خواهي ديد.»
علامه باز در شگفت ماند، توان حرف زدن نداشت. مات و مبهوت به چهره غريبه نگاه ميكرد. خيره شده بود به چشمهاي معصومش و زيرلب زمزمه ميكرد:«خداوندا! چه عظمتي در اين چشمهاست. چيست در اين نگاه كه اينطور ذوبم ميكند؟ كيست اين غريبه كه هم پايم شده است در دل اين صحرا؟ نكند ...
نكند او همان گمشدهاي است كه سالهاست به دنبالش هستم! نكند ...» تنش به لرزه درآمد. تازيانه از دستش به زمين افتاد. نتوانست تحمل بياورد، پرسيد:«آيا در زمان غيبت، ديدار امام عصر ممكن است؟» غريبه خم شد تا تازيانه را از زمين بردارد. دل در سينه علامه نبود ديگر. چه پاسخ خواهد داد، نميدانست. غريبه قد راست كرد و تازيانه را ميان دستهاي علامه گذاشت. نگاهي به چهره آرام و بيقرار علامه كرد، گفت:«چگونه نميتوان ديد حال آن كه دست او ميان دست توست؟!»
يكباره آسمان و ستارگانش را همه در برابر خود ديد: گويا خورشيد ميان دستهايش بود كه حرارتش داشت اينطور ذوبش ميكرد.پرده اشك، چشمهاي علامه را پوشاند. تاب نياورد ديگر. خود را از بالاي مركب پايين انداخت تا بر پاي مولايش بوسه بزند. ميخواست قالب تهي كند از شوق. جسماش ديگر تاب اين همه التهاب و اضطراب و عشق را نياورد، از هوش رفت.
چشم كه بازكرد، خودش بود و يك دنيا حسرت، كاش زودتر شناخته بود آن غريبه آشنا را.
به خانه بازگشت. كتاب تهذيب را گشود. آري، حديث همان جا بود. درست همان صفحه و همان
سطر. قلم برداشت و با دست لرزان بر حاشيه كتاب نوشت:«اين حديث، آن حديث است كه حضرت وليعصر(عجل الله تعالي فرجه الشريف) خبر آن را به من داد و نشاني آن را با شماره صفحه و سطر كتاب برايم گفت.» چشمش به تازيانه پيش رويش افتاد. آن را به آرامي در دست گرفت. بوسيد، بوييد، چه عطر غريبي ميداد آن تازيانه كه بوي نرگس داشت.
داستان صابون فروش
مردی در بصره مغازه ی صابون پزی داشت و سدر و کافور هم می فروخت
عاشق زیارت حضرت حجه ابن الحسن عجل الله تعالی فرجه الشریف بود
و همواره در این آرزو بسر می برد روزی دو نفر آمده سدر و کافور خریدند
مغازه دار سوال میکند که میت کیست و آن دو نفر جواب میدهند و
معلوم میشود که از دیار حضرت صاحب الامر عج آمده اند به آنها متوسل
شده و با اصرار از آنها می خواهد که او را نیز با خود ببرند تا مولایش را
زیارت کند آن دو نفر به همدیگر میگویند این مرد را با خود می بریم
اگر اجازه صادر فرمودند مشرف می شود و الا بر می گردد بلاخره صابون
فروش مغازه را بسته همراه آنها رهسپار می شود تا در مسیر راه به
دریایی میرسندآن دو نفر قدم بر روی آب گذاشته و راه میروند صابون
فروش وا می ماندخدا را به حضرت حجت عج قسم میدهد و وارد دریا شده
و مثل آن دو نفر برروی آب راه می رود در وسط دریا آسمان ابری شده و
رعد و برق ظاهر میگردددر اینحال مغازه دار به فکر صابونهایی می افتد که
جهت خشک شدن مقابل آفتاب گذاشته بود تا به فکر صابونها می افتد
بلافاصله به آب فرو رفته و دست و پا میزند آن دو نفر متوجه شده و نجات
میدهند بلاخره مرد فکر دنیا را کنار زده تا به ساحل می رسند می بیند
چادری بر پاست و نوری سبز از آن بلند است یکی از آن دو نفر وارد چادر
شده و اذن ورود مغازه دار را می خواهد در جواب می شنود که امام
فرمود: ردوه ! یعنی ردش کنید او هنوز محبت دنیا را بدل دارد
داستان حاجی فشندی و دیدار با امام زمان(عج)
حاج محمد علی فشندی تهرانی میگوید: سال اولی که به مکه مکرمه مشرف شدم، از خدای مهربان در آنجا خواستم که توفیق دهد تا در سالهای بعد نیز، تا بیست سفر به مکه بیایم تا شاید امیر الحاج و امام زمان (ع) را هم زیارت کنم. خداوند هم توفیقی بخشید و منتی نهاد که من علاوه بر آن بیست سفر، چند بار دیگر نیز به زیارت خانه خدا موفق شدم.
سالیانی بود که به همراه کاروانی ـ به عنوان خدمه و کمکی کاروان ـ مشرف میشدم تا اینکه در سالی (ظاهرا ۱۳۵۳شمسی) مدیر کاروان به من اطلاع داد که امسال از دیدن من معذور است. شاید تصور و پندار او این بود که سن من رو به پیری رفته و نگران بود که نتوانم در کارهای خدماتی کاروان به او یاری برسانم. از شنیدن این خبر خیلی افسرده و پژمرده شدم. لذا به سوی مشهد مقدس حرکت کردم تا دست توسلی به دامان سلطان طوس، حضرت رضا (ع) بزنم و از ایشان بخواهم که سفر معنوی حج را امسال نیز نصیب من کند.
در حرم خیلی منقلب و مضطرب بودم و به سختی میگریستم و از آن حضرت روایی حاجت خود ر ا میخواستم. پس از زیارت جانانه، به قصد بازگشت به تهران با آن حضرت وداع کرده، از حرم خارج شدم. در این حین، سیدی مرا صدا زد و فرمود: «آقا! سفر شما را حضرت حجت(ع) امضا کردند و فرمودند: به حاج محمد علی بگو برو !منتظر تو هستند!»
من از سید پرسیدم :خود حضرت این سخن را فرمودند؟
سید گفت: بله!
من نیز بدون درنگ به منزل خود در تهران بازگشتم. به محض آنکه به خانه رسیدم، همسرم با عجله گفت :این چند روز را کجا بودی؟ مرتب از کاروان زنگ میزنند و میخواهند شما را همراه خود ببرند.
من هم بلافاصله به مدیر کاروان مراجعه کردم و پرسیدم: شما که نیت بردن مرا نداشتید، حالا چه شده که میخواهید مرا هم در این سفر همراه کنید؟! مدیر کاروان سربسته اشاره کرد که از تصمیم
قبلی خود پشیمان شده و میخواهد من نیز در این سفر طبق معمول سالهای گذشته به عنوان خدمه با او همراهی کنم.
به هر ترتیب به عنوان کمکی کاروان به مکه مشرف شدیم. شب هشتم ماه، که فردای آن روز حاجیان میباید در عرفات باشند، مدیر کاروان مرا خواست و گفت: وسایل کاروان را زودتر از دیگر کاروان ها به منا منتقل کن و در عرفات در کنار «جبل الرحمة» خیمه ها را بر پا ساز تا کاروان ما در بهترین جای ممکن سکنا گزیند. من نیز فوراً لوازم و خیمه ها را با اتومبیلی به آنجا منتقل کردم، چادرها را برافراشتم و فرش ها را گستردم. در این حال یکی از شرطه های سعودی (پلیس های عربستان) نزد من آمد و به زبان عربی گفت :چرا حالا آمدی؟ اینجا که کسی نیست!
من هم با زبان عربی شکسته بسته ـ که تقریبا در این سفرها آموخته بودم ـ بدو گفتم :برای انجام مقدمات کار، زودتر آمدم. گفت: «پس امشب نباید بخوابی!» پرسیدم: چرا؟ گفت: به خاطر اینکه ممکن است دزدانی پیدا شوند و به وسایل حجاج دستبرد بزنند یا اینکه شما را بکشند. باید خیلی مراقب باشی! با شنیدن این سخنان ترس عمیقی وجود مرا فرا گرفت.
در این حال به یاد حضرت ولی عصر(عج) افتادم. به آن حضرت التجا و پناه بردم و پیوسته و پیاپی نام مقدس آن قبله عالم را بر زبان میآوردم. میگفتم: «یا حجة بن الحسن أدرکنی! یا خلیفة الله الأعظم أغثنی!»
تصمیم گرفتم شب را نخوابم. به همین دلیل برای نماز و نافله شب وضویی ساختم و به نماز ایستادم. آن شب در آن بیابان تنهایی، به یاد آمام زمان(ع) حال خوشی پیدا کردم. در همین حال صدای پایی شنیدم و به دنبال آن پرده چادر کنار رفت. آقایی در آستانه خیمه بعد از سلام فرمود: «حاج محمد علی تنها هستی؟»
عرض کردم: بله آقا، تنهایم! و ناخود آگاه از جا برخاستم و پتویی را چند لا کرده، زیر پای آقا افکندم.
آقا نشست و فرمود: «حاج محمد علی! خوب جایی را برای سکونت کاروان انتخاب کرده ای! اینجا همان جایی است که جدم حسین بن علی (ع) در روز عرفه خیمه زده بودند!» بعد فرمودند: «حاج محمد علی! یک چایی درست کن!»عرض کردم: اتفاقا همه وسایل چای فراهم است جز چای خشک که آن را از مکه نیاورده ام.
فرمود:«شما آب جوش تهیه کنید، چای خشک آن برعهده من!»
آب که جوش آمد مقداری چای ـ که در حدود صد گرم بود به من مرحمت کردند. چای که دم
کشید و آماده شد، فنجانی به ایشان تعارف کردم. نوشیدند و فرمودند: «شما هم بفرمایید!»من هم با اجازه آقا، فنجانی از آن چای نوشیدم که لذت خوبی برای من داشت.
در این هنگام، دو جوان زیباروی نورانی (در روایت های قاضی زاهدی چهار جوان )جلوی چادر آمدند و همان جا با احترام ایستادند و به آقا سلامی عرض کردند. آقا از من خواستند که به ایشان چای تعارف کنم. من نیز اطاعت کردم و برایشان چای بردم. آنان چای را نوشیدند. آقا از من خواستند که چای دیگری نزد ایشان ببرم که من نیز دوباره چای برای آن دو جوان بردم. در این وقت آقا به آنان فرمود: «شما بروید! آنان نیز خداحافظی کرده و رفتند».
در این زمان، آقا نگاهی به من کردند و سه بار فرمودند: «خوشا به حالت حاج محمد علی!»گریه راه گلویم را بست. عرض کردم: از چه جهت؟ فرمود :«چون امشب کسی برای بیتوته در این بیابان نمیآید. امشب شبی است که جدم امام حسین(ع) در این بیابان آمده است» بعد فرمود: «دلت میخواهد نماز و دعای مخصوصی را که از جدم رسیده بخوانی؟»
عرضه داشتم: بله آقا جان! فرمود: «برخیز و غسلی به جا آور و وضو بگیر!» عرض کردم: هوا طوری است که نمیتوانم با آب سرد غسل کنم. فرمود :«من بیرون میروم تو آب را گرم کن و غسل نما!»
من هم بدون اینکه متوجه قضایا باشم و اینکه این آقا کیست؟ مقداری آب را گرم کردم و غسل و وضویی ساختم.
چون از غسل فارغ شدم، آقا به خیمه برگشتند و فرمودند: «حالا دو رکعت نماز با این کیفیت که میگویم بخوان: بعد از حمد، در هر رکعت، یازده مرتبه سوره توحید را بخوان که این نماز جدم امام حسین (ع)در این مکان است».
و بعد از نماز فرمودند: «جدم، امام حسین(ع) در این بیابان دعایی خوانده است که من آن را میخوانم، تو هم با من بخوان!» اطاعت کردم. دعای آقا نزدیک به بیست دقیقه به درازا کشید و در حال دعا، اشک از چشمان مبارکش مانند ناودان فرو میریخت. هر جمله ای را که میخواند در ذهن من میماند و من فوراً آن را حفظ میکردم. دیدم عجب دعای خوبی بود و چه مضامین عالی دارد.
من با اینکه با کتاب های دعا آشنا بودم، اما تا کنون به چنین دعایی برنخورده بودم در همین وقت به ذهنم رسید که فردا برای روحانی کاروان مضامین این دعا را بخوانم تا او آنها را یادداشت کند به محض خطور این فکر در خاطر من آقا فرمودند: «این دعا مخصوص امام (ع)است و در هیچ کتابی نوشته نشده و کسی غیر از امام نمیتواند آن را بخواند و از یاد تو نیز میرود!»
با گفتن این سخن، ناگهان تمامی عبارات دعا از ذهن، زبان، خیال و خاطر من محو شد. و حتی کلمه ای از آن در ذهن من باقی نماند.
پس از پایان دعا به آقا عرضه داشتم: آقا این توحید من ـ به نظر شما ـ خوب است ؟من میگویم که همه هستی را از درخت و گیاه و زمین و...خداوند آفریده است. فرمودند: «خوب است! و بیش از این از شما انتظار نمیرود!»
عرض کردم: آیا من حقیقتا دوستدار اهل بیت هستم؟ فرمودند: «آری! و تا آخر هم خواهی بود. اگر آخر کار شیاطین بخواهند فریب دهند، آل محمد(ص) به فریاد میرسند».
پرسیدم: آیا امام زمان(ع) در این بیابان تشریف میآورند؟ فرمودند: «امام الان در چادر نشسته است»!
من با همه این نشانه ها و قرینه ها باز متوجه نشدم. به نظرم رسید منظور این است که امام(ع) اکنون در چادر مخصوص خود نشسته اند.
دوباره پرسیدم: آیا فردا امام با حاجیان به عرفات میآیند؟ فرمودند: «آری» عرض کردم: کجا میروند؟ فرمودند: «جبل الرحمة»
دوباره عرضه داشتم: اگر رفقای کاروان بروند، امام (ع) را میبینند؟ فرمود: «میبینند اما نمیشناسند!»
عرض کردم: فردا شب امام زمان(ع) به چادر حاجیان هم سر میزنند و عنایتی میکنند؟
فرمود: «در چادر شما، آنگاه که روضه عمویم عباس (ع) خوانده میشود میآید». بعد از این سخنان و پاسخ به این سؤالها، آقا برخاستند تا از خیمه خارج شوند. در این حال رو به من نموده فرمودند: «حاج محمد علی! شما امسال به نیابت از کسی حج میگزارید؟»
عرض کردم: خیر آقاجان! فرمودند: «میشود از طرف پدر من امسال نیابت کنید». عرضه داشتم: بله آقاجان!
در این حال دو اسکناس صد ریالی سعودی به من مرحمت کردند و فرمودند: «این پول را بگیر و حج امسالت را به نیابت پدر من انجام بده!»
پرسیدم: آقا نام پدر شما چیست؟ فرمودند «حسن!»عرض کردم: نام خودتان چیست؟ فرمود «سید مهدی!»
آقا را تا دم چادر بدرقه کردم. در این وقت آقا برای معانقه و روبوسی جهت خداحافظی برگشتند و با هم معانقه ای کردیم. خوب به یاد دارم که خال طرف راست صورتش را بوسیدم. آقا دوباره مقداری پول خرد دیگر به من مرحمت کردند و فرمودند: «این پول ها را نیز به همراه داشته باش و برگرد!»
عرض کردم: آقا جان من شما را کی و کجا ملاقات خواهم کرد؟
فرمود: «وقتی که حاجیان نماز مغرب و عشای خود را خواندند و مداح کاروان شروع به ذکر مصیبت عمویم قمر بنی هاشم (ع) کرد من به چادر شما میآیم». در این وقت آقا از خیمه خارج شد و من دیگر او را ندیدم هر چه به این طرف و آن طرف نظر کردم، دیگر کسی را نیافتم. داخل چادر شدم و به فکر فرو رفتم. راستی او که بود؟ سید مهدی فرزند حسن! از کجا نام مرا میدانست؟ چند بار فرمود: جدم حسین، عمویم عباس ... قرینه ها و نشانه ها را یکی پس از دیگری کنار هم نهادم. خیلی منقلب و بی تاب شده بودم. فهمیدم که با امام زمان (ع)هم سخن بوده ام.
از صدای گریه و ناله من شرطه سعودی (پلیس عربستان) سراسیمه آمد و گفت چه شده؟ دزدها آمدهاند و اثاثیهات را غارت کردهاند؟
گفتم: نه! مشغول مناجات با خدایم. او با تعجب به من نگاه میکرد و سرانجام رهایم کرد و رفت. تا صبح به یاد حضرت گریستم.
فردای آن روز قصه را برای روحانی کاروان تعریف کردم و او هم برای حاجیان نقل کرد و گفت: ای حجاج!متوجه باشید که این کاروان مورد توجه و عنایت امام زمان(ع) است.
همه مطالب را به روحانی کاروان گفتم جز آنکه فراموش کردم بگویم، آقا وعده کرده که شب، به هنگام ذکر مصیبت عمویش قمر بنی هاشم (ع)به چادر ما بیاید.
شب هنگام،حاجیان پس از نماز، روضه ای گرفتند و مداح کاروان هم، گریزی به روضه علمدار کربلا، حضرت قمر بنی هاشم(ع) زدند و حالی در چادر بر پا شد. در آن وقت به یاد سخن آقا افتادم. هر چه نگاه کردم آن حضرت را درون چادر ندیدم. ناراحت شدم و با خود گفتم: «خدایا! وعده امام (ع) حق است!»
در این وقت امام به خیمه تشریف فرما شدند و در میان حاجیان نشستند و در مصیبت عموی خود گریستند.
من که آقا را دیدم، خواستم تا عرض ادبی کنم و بوسه ای بر پای حضرتش بزنم و به مردم بگویم که: «بیایید و امام زمانتان را ببینید!»
که امام اشارتی کردند و من بی اراده و بی اختیار بر جای خود ایستادم. روضه که تمام شد، آقا نیز برخاستند و خیمه را ترک کردند و من دیگر حضرت را ندیدم .
نحوه ي تشرف به امام زمان
حاج شيخ محمد تقي بافقي مي گويند:
"هركس اين توسل را موفق شود سعادت و فيض تشرف برايش حاصل خواهد شد"
آن ذكر اين است كه 1200مرتبه (دربرخي روايات 70 مرتبه) با طهارت و حضور قلب روبه قبله بگو:
یا فارِسَ الْحِجازِ اَدْرِکنی یا اَبا صا لِحُ الْمَهْدی اَدْرِکْنی یا اَبا ا لْقاسِمِ اَدْرِکْنی وَ لا تَدَغْنی اِنّی عاجِزٌ ذَلیلٌ
برای مراجعه به منبع 1 کلیک کنید.... برای مراجعه به منبع 2 کلیک کنید....
برای مراجعه به منبع 3 کلیک کنید.... برای مراجعه به منبع 4 کلیک کنید....